بهاربهار، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

بهار زندگی ام

نو بهار زندگیم

اومدی.چه خوش اومدی.؟!تو رو خدا از بین همه ی فرشته هاش واسه من گل چین کرد و هدیه فرستاد.تو زیبا ترین فرشته ی دختر آسمون بودی که به زمین اومدی.به اغوش من.به دنیای من.که تمام دل خوشیم از دنیا بشی.که تمام دنیام بشی. اومدی و فرشته ها از دوری و دل تنگیت روز ها گریه کردن و گریه کردن و اشک شون تمام زمین و خیس کرد. بهار خوبم اومدی مادر.به خونه خوش اومدی گل نازم.اومدنت روح دوباره دمد به زندگی ما. حالا حس مادر شدن و درک می کنم.تو به من این حس و دادی. نمی دونی که چه لذتی داره.خوابیدنت.نگاه کردنت.خندیدنت.بو یی دنت. امروز 21 فروردین.هر روز بیشتر از روز قبل  بهت انس می گیرم و به وجودت پی می برم.
19 فروردين 1394

روز های سخت، شیرین

این روز ای آخر داره سخت و سنگین می گذره.یه عالمه کار عقب افتاده دارم.یه عالمه کارای سخت و سنگین انجام دادم.کلی عذاب وجدان می گیرم وقتی این همه فعالیت می کنم.که تو اذیت می شی.توام دیگه خسته شدی.؟دوس داری زود تر بیای خونه؟؟؟ این سه روز ام صبر کن.عزیز دل. واسه مامان دعا کن...
25 اسفند 1393

یک هفته مانده به امدنت

دلم برای بودنت تنگ است.برای حضور گرمت.انگار که همیشه بوده ای.و بعد از سفری درازا وقت امدنت به خانه شده که این گونه بی تابت امدنت هستم. پدر لحظه شماری می کند.برایش دعا کن.مرد خوبی ست.یکی از بهترین ها که خواهی شناخت.به داشتن ش افتخار خواهی کرد. دختر زیبای من به زودی به خانه ی مهربانی و دوست داشتن ها خواهی امد. قدمت مبارک باد.
20 اسفند 1393

روز شمار امدنت

روز شمار آمدنت آغاز شده،شاهزاده ی قصه های من.چقدر کم طاقت شده ای این روز ها تمام شب و روز درونم تکان می خوری.تو ام مثل من صبرت لبریز شده برای دیدار؟توام دلت تنگ است؟ حس می کنم همیشه بوده ای.برایم با همه ی ندیدنت آشنایی. هر روز لحظه ی دیدارت را تصور می کنم. دنیا با همه ی زیبایی ها و شگفتی هایش منتظر معجزه ی امدنت توست. بیا مادر بیا تا لبریزم کنی از قدرت بی انتهای خدا ازعشق مادری از لذت دوست داشتنت. بیا دنیای ی من. 
13 اسفند 1393

تعیین تاریخ تولد

سلام دختر گلم.دیروز با بابا رفتیم اهواز تاریخ زایمان و دکتر نجفیان مشخص کرد 27 اسفند.دوست داشتم تولدت بیوفته 94 ولی متاسفانه دکتر گفتن نمی شه. دیروز واسه دخترم کلی کتاب خریدم.دوتا کتاب ام قبل اهواز رفتن از همین جا واسه ت گرفته بودم.از خدا می خوام کمک ام کنه که همه شو واسه ت بخونم.و یه روز ام بیاید که خودت با چشمای قشنگ ت بتونی بخونی شون. از امروز تا تولد فقط هفده روز دیگه باقی مونده. همه این جا چشم انتظار دیدن تو می کشن. بیا گل نازم.به سلامت بیا مهتابم.
10 اسفند 1393

اولین مطلب وبلاگ.

امروز 3 اسفند 93.توی یه روز که هوا خیلی سرد شده واسه تو می نویسم.تویی که هنوز نمی دونم چه شکلی. دیروز واسه ت این وبلاگ و درست کردم و بعد از اون با خاله اکرم بازار رفتیم و بعضی از وسایل ای که لازم داشتی و خریدم.و شب ام ساکت تو آماده کردم.می دونم که خیلی زوده ولی خوب من یه ذره عجله دارم. امروز صبح نگرانت بودم.چون از صبح اصلا تکون نخوردی که خیالم از سلامتیت راحت باشه.مثل همیشه لم دادم و شروع کردم واسه ت شعر خوندن.بیدار شدی.خیالم راحت شد. وقتی واسه ت شعر می خونم.موسیقی پخش می شه ورجه وورجه هات شروع می شه. دیروز 35 هفته ات تموم شد عزیزکم.فکر کنم لازمه هر چه زود تر یه سر به دکتر بزنم. برای دیدنت بی قرارم دختر خوبم. ...
3 اسفند 1393
1